اینجا در ایران، در پس این حجابهای به تعبیر برخیها «غیر دموکراتیک»، آزادی راستینی وجود دارد که نمایشی نیست؛ اینجا شما با مردمان زنده، صمیمی و مهماننوازی روبرو هستید که بهخلاف غربیها، در پاسخ به سوال شما، صمیمانه لبخند به لب میآورند و لحن کلامشان عاری از خصومت سرد جهانی بیگانه، و مملو از حرارت کانون گرم خانواده است که دیری است در جهان مدعی متمدن به فراموشی سپرده شده است...
من در بهار امسال هنگامیکه از طریق اینترنت یک کنسرت موسیقی ایرانی که در مسکو برگزار شده بود را تماشا کرده و به آن گوش فرار دادم، مطلب فوق را به کلامی دیگر به رشته تحریر در آوردم:
«برای شناختن و درک یک کشور و مردمان آن، ضرورتی ندارد که در آنجا حضور داشته؛ کوهی از کتاب را مطالعه کرده؛ کیلومترها فیلم ویدئویی یا عکاسی را مورد بازبینی قرار داده و یا زبان آنها را فرا بگیرید: موسیقی بهتنهایی بیشتر از تمام آنها حرف برای گفتن خواهد داشت. موسیقیای که سرچشمه آن به اعماق قرون گذشته باز میگردد و با امواج حیاتبخش خود، در رودخانههای کوهستانی، آبراهههای کشیدهشده از دل بیابانها و چونان خون جاری در رگها سیلان پیدا نموده و در تک تک یاختههای هر ایرانی، روس، ازبک و یا چینی به حیات خود ادامه میدهد.
میگویند که موسیقی، زبانی بینالمللی است. از نظر من، هم اینطور هست و هم اینگونه نیست. به شما پیشنهاد میکنم که به کنسرت موسیقی ایرانی «رویش» برگزار شده در مسکو گوش فرا دهید.
حتی گوش دادن کافی نیست؛ بگذارید که این موسیقی وارد روح و جانتان شود؛ یک ایرانی شوید، نه... یک ساز موسیقی شوید و اصلاً مصنف یا آهنگساز این موسیقی شوید؛ زمین شوید، زمینی که در سینه خود این اصوات فریبنده، تصاویر و مردمان را رویش داده است. در آن هنگام دیگر به هیچ مترجم و یا راهنمایی احتیاج نخواهید داشت و در لحظاتی کوتاه صاحب تجربه زیستهای صدهاساله گردیده و عاشق خواهید شد؛ برای همیشه».
کماکان این فکر با من بود و چند روز قبل، پس از بازگشت از سفری که به ایران داشتم، هنگامیکه هنوز هم تحت تأثیر دریافتها و مشاهداتم بودم، سطور ذیل را به رشته تحریر درآوردم:
«اگر میخواهید که دست کم به این مفهوم که ایران چه کشوری است، چه فرهنگی دارد و مردمانش چگونه ملتی هستند نزدیک شوید، بهتر است از رفتن به یک کنسرت موسیقی سنتی شروع کنید. در آنجا بدون هرگونه مترجم یا واسطهای حقیقت را خواهید شنید، خواهید دید و خواهید فهمید. بعد از آن دیگر میتوانید در بلوارهای پرشمار و کوچههای مهماننواز تهران، شهرهای سنتمدار و روستاهای ایران آنطور که گویی درخانهتان هستید قدم بردارید و راه بروید و ببینید که چگونه سبک زندگی و فرهنگ اصیل این ملت شگفتانگیز در بسیاری از ساحتها بههمان شکل اولیه خود حفظ شده است و تحت مراقبت قرار دارد. در هر دکه، قهوهخانه و یا خانهای از شما مانند یک میهمان مهم و ویژه استقبال خواهد شد. حتی مانع ندانستن زبان نیز بهشکلی معجزهآسا رنگ خواهد باخت، زیرا هر کسی که را که ببینید، آماده آن است که به شما کمک کند و بگوید که چطور باید رفت و رسید، چطور باید خرید کرد، غذا خورد و به تماشا پرداخت. در این میان، از پدیده مجبور کردن توریستها به خرید که مثلا در مصر زیاد دیده میشود خبری نیست و در عوض، همهچیز بسیار با ظرافت برای راحتی میهمان آماده شده است. اگر هم گاهی تعبیر «خارجی» در موردتان به گوشتان بخورد، میبینید که لحن آن حاکی از احترام و لزوم توجه به خواستههای شما بهمنزله میهمانی گرانقدر است.
ما این بخت را داشتیم که آشناییمان با ایران دقیقاً با چنین شرایطی آغاز شود: سید مجتبی مرتضوی دوست مشهدی من، هدیه شاهانهای برای ما تدارک دید و ما را به کنسرت گروه همایون شجریان در تهران برد. من در کنسرت نشسته بودم و نمیتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؛ اشکهایی از سر شوق. در این کنسرت خبری از حضار و مستمعین منفعل نبود و تمام سالن به یک ساز موسیقایی یکپارچه بدل شده بود! حتی آن هنگام که با حبس نفس در سینه و حفظ سکوت به موسیقی گوش فرا میدادند؛ و آن هنگام که مانند گروه کری واحد، خواننده و هنرمندان گروه را همراهی میکردند! من که هیچگاه در زندگی خود چنین کلاس موسیقاییای ندیده بودم!»
من برای این سفر به میهن اجدادی خودم (1)، راهی به درازای عمر آگاهانهزیستهام آمده بودم: از همان دوران کودکی، پدر و مادرم و ریشسفیدان فامیل همواره تعریف میکردند که پس از انقلاب 1917، وقتی که اموال ثروتمندان مصادره شد و مؤمنان تحت فشار قرار گرفتند، تعدادی از اقوام ما از طریق راههای پنهانی و با پای پیاده به ایران گریختند. نامهای دو خواهر مادربزرگ مادریام یعنی «گوهر» و «سرور» که آنها نیز به ایران گریخته بودند، در خاطرات کودکیام ثبت شده است. و داستان پدرم که همراه با قوم و خویش خود که یکی از روحانیون بسیار معروف آن زمان در مشرق بود به ایران فرار کرده، دو سال در کنار وی در مشهد زندگی کرده و بعد بهعلت دلتنگی برای میهناش از طریق همان راهها به سمرقند بازگشته بود نیز از کودکی همراهم بود. هرچند که نام این قوم و خویش پدری در خاطرم نمانده بود، اما همانطور که اندکی بعد خواهم گفت، در سفرم به سرزمین نیاکانم ایران موفق شدم که از او و خاندانش باخبر شوم.
من و همسرم تازه از ایران بازگشتهایم؛ جایی که من امید داشتم با یکی از فرزندان اقوامی که گفته بودم، یعنی سید احمد حامدحیدری که مشخصات ارتباطیاش را خواهرم از سمرقند برایم فرستاده بود، آشنا شوم. آنطور که معلوم شد، فرزندان برخی از اقوام بسیار نزدیک من در نیشابور زندگی میکنند. آنها با آغوشی گشاده از ما استقبال کردند.
ما در نیشابور در منزل یکی از برادران مهماننوازم سید امید که پسر سید احمد (فوقالذکر) است اقامت داشتیم. هر روز برای دیدن ما مهمان میآمد و این شد که دهها تن از اقوام ما هر یک به نوبه خود ما را به میهمانی دعوت کردند. طبیعتاً دائماً حرف از پیوندهای خویشاوندی بود و لزوم احیاء رشتههای ازهمگسسته. در گفتگو با بزرگترهای فامیل متوجه شدم که اولین روحانیای که از سمرقند خودش را به اینجا رسانده بود، شیخ محمد سمرقندی نام داشت که البته او هم از اقوام پدر من بود.
شیخ محمد اثر عمیقی را از خود بر جای گذاشته است: یعنی علاوه بر آن که خود شخصیت مذهبی مهمی بهشمار میآمد، شاگردان زیادی را تربیت کرد و در عینحال در قالب یک طبیب سنتی نیز ملجأ بیماران بود. او پای دیوار آرامگاه امامزادگان محمد محروق (از نوادگان امام چهارم) و ابراهیم (از نوادگان امام هفتم) و در دو قدمی آرامگاه عمر خیام به خاک سپرده شده است. متأسفانه علیرغم بازسازی و مرمت آرامگاه این امامزادگان، سنگقبر شیخ محمد سمرقندی مورد مرمت قرار نگرفته است. آنطور که به من گفتهاند، برای انجام این کار به مجوز یونسکو نیاز است.
من میهمان فرزندان خاله سرور ـ خواهر مادربزرگ مادریام ـ بودم و همراه با پسرش و خویشاوندان پرشمارش که طبیعتاً اقوام من نیز به حساب میآیند، چای نوشیدم. این یعنی آنکه اقوام پدری و مادری من در ایران، با یکدیگر وصلت کردهاند. و نیز اینکه هر کسی که در این مدت با او ملاقات کردم، از دو طرف با من فامیل است. با این اوصاف، حتی یک ماه تمام هم برای دیدار آن تعداد از خویشاوندانی که تازه فقط ساکن نیشابور بودند کفایت نمیکرد؛ چه برسد به آنهایی که در مشهد، تهران و دیگر شهرهای این کشور پربرکت سکونت داشتند.
من شاهد بودم که در هر خانهای احترام سالمندان را داشتند و این صحنه که جوانترها فقط سرشان را در موبایل و تبلت کرده و خود را برده این ابزارهای جدید کرده باشند را در مقایسه با آنچه در سایر کشورها از جمله روسیه دیدهام کمتر مشاهده کردم. این یعنی آنکه آنها در این زمینه نیز از ما آزادتر هستند. اینجا، کتاب هنوز هم از احترام برخوردار است. هنوز هم مانند دوران کودکی خود من، خانوادهها به میهمانی یکدیگر میروند و بیآنکه عجلهای برای بازگشت داشته باشند، با هم بهگفتگو مینشینند، ترانههای فولکلور و محبوب میخوانند و البته قابلتوجه است که به هر خانهای هم که رفتیم، در آنجا تلویزیونهای السیدی بزرگ، رایانه و از این دست نمادهای فناوریهای روز نیز بهچشم میآمد.
وقتی که در این کشور و همراه این مردم هستید، به این فکر میافتید که: آیا اینگونه است که ما اروپاییها از آنها جلو افتادهایم؟ و آیا این دور افتادن ما از رسوم و ارزشهای خوب گذشته بهای «متمدن» شدنمان بوده است؟ و با این اوصاف، اصلاً «متمدن بودن» به چه معناست؟ من که فکر میکنم تک تک استادکارهای بازار نیشابور که آثار و هنر ایشان یادگارهای زنده سدههای میانه است، از ما خوشبختتر هستند! ما بدون گجتهایمان هیچ چیزی نیستیم و در عوض، آنها کاملاً بهتواناییهای خودشان اتکا دارند و در مقایسه با هر مرد و زن به اصطلاح متمدن غربی، انسانیت، تجربیات و کمالات انسانی بیشتری در آنها یافت میشود که دستاورد اصلی انسانیت نیز در همین است. از آنجا که میل قلبیام آن بود که در جوار آنها حاضر شوم تا خود را در خانه احساس کنم، بههمین خاطر حتی از بیرون آوردن دوربین عکاسی صرفنظر کردم تا لحظه لحظه بودن در کنارشان را با تمام وجود درک کنم و بدین گونه بود که من به سرچشمههای وجودیام بازگشتم و خود را در زادبود اصلیام که توسط پیشینیانام ساخته شده بود دیدم. من به تماشای چهرههای آنها و شنیدن صدای نفسکشیدن و صحبتکردنشان نشستم. و دوباره همان کودک پابرهنهای بودم که هیچگاه نسبت به هیچیک از بزرگترهایی که میدید بیتفاوت نبود. و درسی را بهخاطر آوردم که در همین سنین پابرهنگی به من داده شد: مادرم در تنور نان پخته بود و ما را به نزد مادربزرگ و پدربزرگ فرستاده بود که برایشان نان داغ ببریم. به هر کداممان هم یک کلوچه داده بود که در راه مشغول باشیم. من که پس از خوردن مقداری از آن کلوچه سیر شده بودم، باقیمانده آن را بر روی زمین خاکآلود انداختم. پیرمردی که نزدیک دروازه ایستاده بود و نمیشناختمش، گوشم را گرفت و مجبورم کرد که آن تکه نان را از روی زمین بردارم. اینکه در این بین چه کلماتی را به من گفت، فراموش کردهام، زیرا از آن ماجرا بیش از پنجاه سال گذشته است. اما هنوز هم داغی ناشی از شرمساری که تمام وجودم را آکنده بودم، احساس میکنم. از آن به بعد، هیچگاه دیگر چنین نکردم. این از همان سنتهایی بود که ایرانیان سمرقند از نیاکان خویش حفظ کرده بودند و هنوز هم در میانشان دیده میشود، دوری از اسراف و احترام به نان به منزله نماد نعماتی که به انسان ارزانی شده است.
معمولاً چنین مرسوم است که وقتی داستانی را در مورد کشوری تعریف میکنند، آن را با استفاده از عکسهای آثار باستانی، یادگارهای معماری، طبیعت و اماکن زیبا، مصور میکنند اما من بهجای آن میخواهم که چهره مردمانی را که سرنوشت مرا به آنها رساند به شما نشان دهم. به چشمان ایرانیان نگاه کنید: آیا شما هم میتوانید آنچه را که آنها به من بخشیدند، در این نگاهها ببینید؟
(1) ورود نخستین ایرانیها به سمرقند به 2500 سال پیش و زمان حکومت «کوروش اول هخامنشی» باز میگردد. بعد از آن، سایر ایرانیها طی چند موج مختلف یعنی در قرن نهم میلادی، در قرن چهاردهم میلادی همزمان با حکومت تیمور لنگ، در قرن هفدهم میلاد همزمان با حکومت شاهعباس و... وارد این شهر شدند. در حال حاضر، ایرانیالاصلهای ازبکستان در اجتماعاتی پراکنده و در استانهای سمرقند، بخارا و جیزک سکونت دارند. اگر ایرانیهای سمرقند و جیزک به یکی از گویشهای زبان ازبکی که در عین برخورداری از درونیات و محتویات ایرانی بیشتر شبیه ترکی است سخن میگویند، اما در عوض، ایرانیهای بخارا به یکی از گویشهای محلی تاجیکی سخن میرانند. و در عین حال، همه ایرانیهای ازبکستان ارتباطشان را با میهن تاریخی خود حفظ کردهاند؛ ارتباطی که حتی سیاست انزوا و جدایش (ایزولاسیون) دوره شوروی نیز نتوانست آنرا بگسلد.
*زاده سال 1958 در سمرقند. اصالتاً ایرانی. فارغالتحصیل دانشکده زبان روسی دانشگاه دولتی سمرقند (دانشگاه علیشیر نوایی)
روزنامهنگار، ویراستار و مورخ. سابقه کار در روزنامهها، مجلات، رادیو و تلویزیون سمرقند، اسوردالوفسک و کراسنودار بهعنوان خبرنگار، ویراستار، عکاس و طراح. نویسنده کتب تاریخی با موضوع تاریخ روسیه. ساکن سوچی. مؤسس و رئیس انجمن ایرانیها در این شهر.
ترجمه: مسعود احمدینیا
گزیدهای از این یادداشت در چهارشنبه 4 بهمنماه 1396 با عنوان «آنچه از ایران شناختم/ اشکهای شوق یک گردشگر سمرقندی» در خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران منتشر شده است.
*زاده سال 1958 در سمرقند. اصالتاً ایرانی. فارغالتحصیل دانشکده زبان روسی دانشگاه دولتی سمرقند (دانشگاه علیشیر نوایی)
روزنامهنگار، ویراستار و مورخ. سابقه کار در روزنامهها، مجلات، رادیو و تلویزیون سمرقند، اسوردالوفسک و کراسنودار بهعنوان خبرنگار، ویراستار، عکاس و طراح. نویسنده کتب تاریخی با موضوع تاریخ روسیه. ساکن سوچی. مؤسس و رئیس انجمن ایرانیها در این شهر.
ترجمه: مسعود احمدینیا
گزیدهای از این یادداشت در چهارشنبه 4 بهمنماه 1396 با عنوان «آنچه از ایران شناختم/ اشکهای شوق یک گردشگر سمرقندی» در خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران منتشر شده است.
ccsi.ir/vdcdfo0f.yt0jz6a22y.html